تا چند به هر عیب و هنر طعنه زنیها


سلاخ نه ای ، شرمی ازبن پوست کنیها

چون سبحه درفن معبدعبرت چه جنون است


ذکر حق و برهم زدن و سرشکنیها

چندان که دمدنخل ، سرریشه به خاک است


ذلت نبرد جاه ز تخمیر دنیها

ما را به تماشای جهان دگر افکند


پرواز بلندی به قفس پرفکنیها

الفت قفس زندگی پا به هواییم


باید چو نفس ساخت به غربت وطنیها

صیت نگهت یاد خم زلف ند ارد


ترکان خطایی چه کم اند از ختنیها

جان کند عقیق از هوس لعل تولیکن


دور است بدخشان ز تلاش یمنیها

بی پردگی جوهر راز است تبسم


ای غنچه مدر پیرهن گل بدنیها

از شمع مگویید وزپروانه مپرسید


داغ است دل از غیرت این سوختنیها

جز خرده چه گیرد به لب بستهٔ بیدل


نامحرم خاصیت شیرین سخنیها